مهرسام عسلیمهرسام عسلی، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

شاهزاده ی من

واکسن 2 ماهگی

این چند روز خیلی درگیر مهرسام بودیم از بعد واکسن خیلی حالش بد شد وقتی بردمش برای واکسن خواب بود خانومه تو بهداشت گفت بیدار کنین منم شروع کردم نوازشش و اسمش رو صدا زدن که .....خانومه گفت بینیشو محگم بگیر پا میشه منم گفتم وای خانوم این چه حرفیه نگاه کنین چشماش رو باز کرده احتیاج به این کارا نیست من همیشه همینجوری بیدارش میکنم دیگه بقیه اش رو نمیگم که دلم کبابه کل روز رو فقط گریه کرد و شیر نخورد دیگه جوری شده بود که من و مامانم هم باهاش گریه میکردیم و من متعجب بودم پسر به این ارومی و این همه بی تابی چه علتی میتونه داشته باشه  حتی نمیتونست بخوابه ...مهرسام نازم  بدجوریم تب کرده بود سرش خیلی داغ بود ...
30 خرداد 1393

ماهگرد دوم

شب قشنگی بود مهمونا اومدن موزیک گذاشته بودیم تا مهمونا خودشونو گرم کنن تا من تورو حاضر کنم بیارم وقتی منو تو بابا وارد شدیم شمع کیک روشن شد و چراغارو خاموش کردن ما سه تا نشستیم پشت کیک و عوض تو فوت کردیم تو هم میخندیدی قربونت بشم انگار خودتم میدونستی این مهمونی به خاطر تو برپا شده اینم عکس لحظه حاضر شدنت واسه مهمونی از همون موقع لبخند به لب بودی خیلی خوش گذشت همه کادوهاشونو یکی یکی دادن و عکس انداختیم انشاا... صد سال زنده باشی ...
28 خرداد 1393

روز جهنمی

تصور کنین یه اتاق کوچیک که بیش از حد گنجایش( تو این گرما ) پر از ادم باشه ...افتضاحه حالا اگه دست هر کدومشون هم یه بچه باشه که با حداکثر توان داره گریه میکنه....وحشتناکه حالا اگه جای نشستن نداشته باشی... میشه فاجعه اما اگه یه دفعه یه جا خالی شه و تو خوشحال شی وبشینی بعد بفهمی جیشی شده بوده....دیگه نمیدونم اسم اینو چی بذارم اسم این اتاق امادگی ختنه بود و بچه هایی که گریه میکردند بخت برگشته هایی بودن که دکتر کارشون رو ساخته بود... یعنی گوشام داشت کر میشد اتاق هم مثل حموم زنونه شده بود تو این هیر و ویر نگران بودم نکنه مهرسام از این سروصداها بترسه گریه کنه اما خوشبختانه انگار پسرم هندزفری نامریی داشت و احتمالا ه...
11 خرداد 1393

اااای خدااا خیلی می تررررسم

 امروز قراره پسر نازنازمو ببرم واسه ختنه.... خیلی نگرانم دیشب رو اصلا نخوابیدم انقدر که واسه ختنه مهرسام استرس دارم واسه سزارینم نداشتم دیشب رفتم راجعش تحقیق کردم ...به زور شام خوردم یکم اونم با بغض فقط به خاطر اینکه شیرم کم نشه اصلا حالم خوب نیست خیلی سخته ادم جیگر گوششو دست دکتر بسپاره پس این دکتر رفتنا کی تموم میشه... حالا چند روز دیگه هم باید برای واکسن ببرم اصلا طاقت ندارم اااااااااااااای خداااااا تازه همسرم هم نمیخواست باهام بیاد می گفت دلش رو ندارم کلی باهاش حرف زدم راضیش کردم به خاطر مهرسام هم که شده بیاد گفتم اون حضورت رو احساس میکنه و اروم میشه همون طور که من وقتی عمل داشتم شدم... حالا خوبه ما...
10 خرداد 1393

چهل روزگیت مبارررررررک

سلام پسر گل گلابم دیشب به مناسبت چهل روزگی شما دست به کار شدم و زبرا کیک درست کردم که حسابی پف کرده بود و پوک شده بود پدرت هم که سخت گیره به هر چیزی تعریف نمیکنه خیلی خوشش اومد و گفت عالی شده میخواستم دور همی جشن بگیریم و شادی کنیم اما مامان جون باباجون  جایی دعوت بودن نشد دایی ات هم که هیچ وقت پیداش نیست اما با وجود تو خیلی به من و بابا خوش گذشت و یه جشن کوچک سه نفره شد هر روز که میگذره شیرین تر میشی بابات اسمتو گذاشته لپ توپولی تا میرسه خونه میگه لپ توپولی بابا کجاست ؟؟ لب توپولیمو برام بیار... منم تورو میارم تا باهات بازی کنه......
5 خرداد 1393

مراحل خوابوندن مهرسام

مرحله اول... ملافه رو تا گردن می کشیم روی پسملی مرحله دوم: پسملی لطف میکنه اونو میندازه کنار مرحله سوم: تکرار مرحله اول مرحله چهارم: تکرار مرحله دوم  با ابن تفاوت که دست مبارکشو به نشانه اعتراض گذاشته رو ملافه مرحله پنجم: تو این مرحله دیگه کاری ازما بر نمیاد و اجازه میدیم هرجور دوس داره بخوابه     و نتیجه این میشه البته تا کامل بسته شدن چشمها ملافه هم کامل غیب میشه       ...
3 خرداد 1393

حمام روغن؟؟؟

درست همین چند لحظه پیش که داشتم وبلاگ یکی از دوستای خوبم  به نام بهار رو میخوندم درست موقعی که داشتم واسش نظر میزاشتم که خدا بچه ات رو حفظ کنه یه صدای قلپ قلپ اومد دیدم مهرسام کنارم داره بالا میاره که از ترس جیغ زدم و همسرم سریع بلندش کرد و برش گردوند این اولین بار بود که مهرسام بالا می اورد و حسابی دست پاچه شده بودیم ... لباساش همه خیس و کثیف شده بود دیدیم راهی نیست جز حمام...سزیع با مامان جونش بساط حموم رو راه انداختم و اب گرم رو تنظیم کردیم باباش مهرسامو گرفته بود مامانجونش هم شامپو میریخت و دست میکشید منم یکنواخت اب میریختم که مامانم یکدفعه گفت این بچه چرا اینقدر چربه مثل مرغابی میمونه اب از روش سر میخور...
2 خرداد 1393

مهرسام جان ماهگرد اولت مبارک

پسر عزیزم یه ماهه شدنت مبارک البته اون موقع ما ویلای دایی بودیم و از اونجا که از قبل تصمیم داشتیم این روز را جشن بگیریم خوشحالیمونو با کل فامیل سهیم شدیم که البته بابا حسابی به خرج افتاد و  بدون هیچ صرفه جویی یه کیک چند کیلویی سفارش داد و  برای ناهار کباب انتخاب کرد و با وسواس همیشگی اش رفت قصابی و پدر طرف رو دراورد گوشت درجه یک تازه خرید خودش اتش درست کرد و همه زحمتاشو با عشق کشید  همه با خوشحالی میرقصیدن ...جای دایی بی معرفتت هم خالی بود که تهران موند و نیومد شمال به ناچار نقش  رقص چاقو رو باباجونت بازی کرد یکی دوبارم با احتیاط دست تورو گذاشت رو دسته چاقو و بغلت ...
1 خرداد 1393
1